ترنم ترنم ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

آروم جون مامان و بابا: ترنم

پیشاپیش سال نو مبارک

سلام دوست جونیای گلم و مامانای مهربون ما اگه خدا بخواد امروز ظهر پنج شنبه عازم تهرانیم.داریم میریم تا برا سال تحویل پیش مامان و بابام باشیم.خیلی خوشحالم بعد از 3 ماه میبینمشون و اونا هم ترنم جونیو آخرین بار تو 23 روزگیش دیدن.فکر کنین از اون موقع تا حالا دخملیم ماشالله کلی بزرگ شده و کارای جدید یاد گرفته. مامانیم این مدت نیومد بهمون سر بزنه چون میگفت اومدنش راحته ولی دل کندن از جوجویی سخته.بازم الان چون ندیدمش امیدوارم که میاین و میبینمش.(الهی فدای اون دل مهربونتون مامان و بابای گلم و همچنین آجی و داداشی جونیم )دوستای گلم فکر کنم تا 5 اونجا باشیم.سعی میکنم این مدت هم آپ کنم اما اگه نشد بعد از اینکه برگشتیم خونمون قول میدم براتون بتع...
25 اسفند 1390

شیطنت هات

امروز دقیقا 3 ماه و 20 روزته عسلکم.میخوام از کارات بگم: وقتی میخوام پوشکتو عوض کنم رو تشک تعویضت چه اداها که در نمیاری.از چرخش 180 درجه بگیر تا به پهلوی راست چرخیدن و دست و پا زده های مکرر و اینکه وقتی پاهات لختن بلافاصله دستاتو میذاری رو زانوهات که فکر کنم تمرینیه برا اینکه بعدها بتونی شصت پاتو بگیری. عاشق اون نگاهای شیطونتم وقتی خیره میشی تو چشم مامان و بعدش شروع شیطنت ها و دست و پا زدن و .......... دستای خوشگل تپلیت رو مشت میکنی و تا حلق میکنی تو دهنت طوری که سرفت میگیره ولی بازم دستاتو از دهنت در نمیاری تازه وقتی مامان دستاتو از دهنت میاره بیرون و دستاتو میگیره تو دستاش اینبار دستای مامانم میبری به سمت دهنت.ماشالله زورتم که زیاد...
21 اسفند 1390

اظهار وجود

سلام جیگر طلای مامان .سال گذشته در چنین روزی(19-12-89) از بودنت باخبر شدم و دنیای زیبای دو نفره من و بابایی وارد مرحله جدیدی شد.بهترین روزهای عمرم رو توی بارداریم تجربه کردم و با تو بهترینم.خدا رو شکر که امسال و الان سالم و شیطون در آغوشمی آروم جونم.دنیامی عسل- دنیا. دیروز روز جهانی زن بود.پس: روز جهانی زن بر تمام مادران و همسران و بانوان ایران زمین مبارک. آرزومند آرزوهای زیبایتان هستم. امروز روز کودک و رسانه: روزتان مبارک نوگلان ایران زمین. ...
19 اسفند 1390

اولین مهمونی که 2 تایی رفتیم

سلام دختر ماه خودم دیروز(3شنبه) من و شما برا اولین بار دوتایی و بدون بابایی رفتیم مهمونی.قرار بود بعد از ظهر بریم اما روز قبلش برا عصر جای دیگه دعوت شدم.برا همینم مهمونی اولی رو موکول کردیم به صبح.برا همینم شب قبلش شما عسل خانومو بردم حموم.مهمونی صبح خونه دوست جونم هانیه دعوت بودیم یه نینی پسر به اسم محمد صدرا به دنیا آورده (27-11-90)برا اینکه تنها باشیم ما رو جدا دعوت کرده بود.از خودمون بگم مامانی.صبح 7:30 بیدار شدی و یکم بازی و جیغ و داد و صحبت تا ساعت شد 8:30 بعدش تعویض جات و شیر تا 9:30 که بالاخره خوابیدی.قرار بود 11 بریم.تو این مدتی که خواب بودی یه دستی به سر و روی خودم کشیدم و آماده شدم.10:30 هم لباسای شمارو تنت کردم و در این اثنا بیدا...
17 اسفند 1390

سه شنبه 18 بهمن 90

سلام عسلک مامان. دیروز من و شما و بابا با عمورضا و خانمش رفتیم برج سفید.تو راه شیرتو که برات دوشیده بودم تو شیشه خوردی و خوابیدی.اونجا بیدار شدی و تو بغل بابا بودی و با اون چشای قشنگ کنجکاوت اطرافو با دقت هر چه تمام تر نگاه می کردی .بعد از اون رفتیم مکث.من و خاله رفتیم تو ولی شما با بابا و عمو تو ماشین موندی آخه هوا حسابی برفی و سرد بود.یه کوچولو گشته بودیم که بابا اینا زنگ زدن بیاین بریم که ترنم گریه میکنه .ما هم زودی اومدیم و دیدیم شما خوابی .بابا گفت میخواین برگردید .ولی ما گفتیم بهتره بریم تا بازم بیدار نشده و اینطور شد که دست از پا درازتر برگشتیم.نا گفته نماند که بابا خان شلوارشو که عوض کرده بود یادش رفته بود وسایلای جیبشو جا به جا...
15 اسفند 1390